کیارش وساناز کیارش وساناز

کیارش وساناز

این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زودتر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت: این دو فرد عاشق یه چند سالی بود که با هم دوست بودنند و خیلی هم دیگرو دوست داشتند اینا خیلی کم همدیگرو می دیدند چون مادر پدر دختره خیلی بهش گیر می دادند و خیلی بهش حساس بودند و نمیذاشتند زیاد بره بیرون . یک روز پدر دختره می فهمه که دخترش (ساناز) دوست پسر داره و گوشیشو ازش می گیره یه چند روزی هم از خونه نمی زاره بره بیرون . دوست پسرساناز (کیارش) می بینه که گوشی ساناز چند روزیه که خاموشه و خبری ازش نیست کیارش دیونه می شه نمی دونه چی کار کنه بعد به ذهنش می زنه ومیگه برم جلوی مدرسه شاید بتونم ببینمش ودلیل رو ازش بپرسم ولی هر وقت می رفت جلوی مدرسه می دید که ساناز زودتر زنگشون خرده و پدرش اومده دنبالش رفته تا یه روزی زود تر میره و می بینه ساناز جلوی در مدرسه وایستاده و منتظر باباشه میره نزدیک که باهاش صحبت کنه از این طرف شانس بد پسره بابای دختره می یاد و ساناز سوار ماشین میشه و میره کیارش تا یک ماه نتونست ببینتش تا یک روز ساناز کلاس تقویتی تو مدرسه داشت که کیارش رفت دید که ساناز با دوستاش داره میره ساندویچی وبرای ناهارشون ساندویچ بگیرن وقتی که ساناز وارد ساندویچی شد کیارش هم رفت تو ساناز وقتی کیارشو دید زبونش بند اومد وجریان رو واسه کیارش تعریف کرد و گفت:((کیارش بابام همه چیزو فهمیده و گوشیمو گرفته و سیم کارتو در آورده به خدا من تو این چند ماه می خواستم بهت زنگ بزنم و بگم ولی نمی تونستم . تو اگه بتونی یه سیم کارت بدی خوب میشه چون بابام سیم کارتمو گرفته من هم نمی تونم برم سیم کارت بگیرم ))بعد پسره کیارش خیالش راحت می شه و می ره براش یه سیم کارت می خره بعد دو سه روز بعد وقتی که کیارش با خواهرش تو خیابون می گشت یک دفعه سانازو با, بابا و مامانش وبرادر کوچیکش رو می بینه و چشش تو چش ساناز می افته ساناز یه لبخند بهش می زنه و کیارش به خواهرش می گه بیا بریم من سیم کارتو به ساناز بدم بریم خواهرش می گه دیونه شدی می خوای پیش بابا مامانش بدی ؟مگه مغز خر خوردی ؟ سیم کارتو بده من یه طوری خودم می دم اون موقع ساناز خواهر کیارشو می شناخت و به طور دوستانه می ره به طرف ساناز و باهاش احوال پرسی می کنه و به طوری که بابا و مامان ساناز نفهمه سیم کارتو بهش می ده بعدچند ساعت بعد ساناز به کیارش زنگ می زنه و با کیارش یه ساعتی صحبت میکنه و به کیارش می گه گلم امکان داره من فردا یا پس فردا برم خونه ی دایم بعد از اونجا بهت زنگ می زنم که بریم بیرون . بعد 2روز ساناز به کیارش زنگ می زنه و می گه من خونه ی داییم هستم من با دختر داییم به هوای جزوه دادن به دوستش میایم با ماشین دنبالت،تو بیا تو خیابون .... کنار....واستا تا بیاییم برداریمت .کیارش باخوشحالی میره وحاضر میشه ومیره سره قرار بعد یه چند دقیقه ای ساناز با دختر دایش میان دنبالش و میرن یه کافی شاپ پس از نیم ساعت پدر ساناز به دختر دایی ساناز زنگ می زنه و میگه کجا هستین زود بیایین خونه که باهاتون کار دارم ساناز با کیارش هنوز صحبتاشون تموم نشده بود که زود پاشدن و رفتن کیارش وساناز از شانس بدی که داشتن خیلی ناراحت بودن خلاصه ساناز با دختر داییش میرن خونه کیارش هم باناراحتی میره خونه بعد یک ساعتی ساناز زنگ میزنه و به کیارش میگه:((بابام شک کرده بود کم مونده بود از بیرون رفتنم محروم بشم ولی خطر رفع شد.بازم ماباید خیلی مراقب باشیم چون اگه بابام بفهمه برای هر دومون خطر ناکه))کیارش هم میگه باشه ولی تو باید مراقب باشی بابات از سیم کارت باخبر نشه چون اون از همه مهم تره . فردای اون روز ساناز گو شیشو تو خونه جا میزاره ومیره بیرون وقتی میاد گوشیشو برداره می بینه سیم کارت تو گوشی نیست گوشی هم قفل شده ومیره پیش باباش میگه بابا سیم کارت ماله دوستم نگاره دیروز که گوشیمو برده بودم مدرسه نگار سیم کارتو انداخت رو گوشی من بعد یادش رفته بود برداره مونده منم متوجه نشده بودم آوردم دیدم سیم کارت مونده رو گوشیم باباش که فهمید دروغ و شماره های گوشی رو برداشته بود خودشو میزنه اون راه و میگه این سیم کارتو از هر کسی گرفتی برو بده به خودش . کیارش هم از این طرف هی زنگ میزنه و می بینه در دست رس نیست دلش شور میزنه و نگران میشه تو این لحظه ساناز زنگ میزنه و قضیه رو واسه کیارش تعریف می کنه. کیارش به ساناز می گه :((ساناز باید ببینمت و یه سیم کارت دیگه بهت بدم 100%بابات شماره سیم کارت برداشته ,یه کادو گرفتم اونم بهت بدم.))سانازم قبول میکنه وبعدفردای اون روزمیره خونه ی دختر دایش وقتی که ساناز می خواست به کیارش زنگ بزنه قبل ساناز بابای ساناز به کیارش زنگ میزنه !بعد هرچی از دهنش در میاد به کیارش میگه و تهدیدش میکنه ومیگه اگه یک بار دیگه به ساناز زنگ بزنی من می دونم باتو چیکار کنم امروزم سیم کارتو از ساناز می گیرم و می دمت دست پلیس خلاصه کیارش از ترسش نمی دونه چیکار کنه و به ساناز زنگ میزنه و داستان رو تعریف میکنه و میگه سیم کارتو بشکونش امروز آخرین روز ماست مثل اینکه قسمت نیست ما همدیگرو ببینیم . سانازم با استرسی که داشت با ناراحتی فراوان سیم کارتو میشکونه و با گوشی دختر داییش زنگ میزنه و آخرین حر فاشونو بهم میزنن . کیارش از این ناراحت وبا گریه با ساناز صحبت میکنه کیارش :((ساناز ناراحت نباش انشاالله درست میشه هر طور که شده ما بهم می رسیم من هرطوری که شده تسلیم نمی شم وواجبم باشه میام با بابات صحبت می کنم )) ساناز:(( نه کیارش وضع رو از این که هست بدتر نکن ما بهم نمی رسیم منو از ذهنت پاک کن من لایق تونیستم ما خیلی سعی کردیم به هم برسیم ولی نشد ولی اینو بدون هرگز از یادم نمیری ودوست دارم)) کیارش :((نه سانازمن ولت نمی کنم چرا نمی فهمی من دوست دارم عاشقتم نه من ولت نمی کنم)) ساناز:((کیارش بابام اومد دنبالم خدا حافظ ))وبدونه این که با کیارش خداحافظی کنه تلفنو قطع میکنه بعد از اون تماس دیگه با هم حرف نزدیم روزها کارم این بود که برم جلو در مدرسه منتظرش بشینم ولی باز هم خبری ازش نشد ارتباطم بالکل باهاش قطع شده بود . أعصابم بهم ریخته بود دلم شکسته بود عقلم به جایی نمی رسید تا یاد دختر داییش افتادم که آخرین بار از گوشیش تماس گرفته بود . زنگ زدم گفتم کیارش هستم می خواستم بدونم خبری از ساناز نداری اون بهم گفت یه قرار بذاریم براتون می گم این شد که همون کافی شاپ دفعه قبل که با ساناز اومده بود قرار گذاشتیم . اون بهم گفت که پدر سارا انتقالی گرفته و سارا رو از این شهر برد تا شما رو فراموش کنه . إنگار آب یخی رو تنم ریخته باشند إحساس کردم که سرم گیج می ره با خودم گفتم یعنی همه چیز تموم شد به همین راحتی . با صدای بهار دختردایی ساناز به خودم اومدم که می پرسید حالتون خوبه ؟ نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم ، چند روزی گذشت و من همش با خودم می گفتم که حتما فرصتی پیدا کنه بهم زنگ می زنه ولی این تنها خیالات عاشقانه من بود . چند روز بعد بهار دختردایی ساناز زنگ زد گفت نگرانتون شدم اون روز خیلی حالتون بد بود . من که تازه احساس کردم بغض بدی گلویم را می فشارد ناخوداگاه زدم زیر گریه ، بهار همش سعی می کرد آرومم کنه گفت اگه قسمت باشه اون سر دنیا هم که بره باز بهم می رسین . بهار دختر معقول. و مهربانی بود می دونست با حرفاش چطوری آدم رو آرام کنه یک سالی از ساناز بزرگتر بود، دو سالی از من کوچکتر . تا مدتی که از ساناز خبر نداشتم با بهار در تماس بودم خیلی دلم می خواست بدونم ساناز چیکار می کنه و چرا تا حالا زنگ نزده . روزها از پس هم گذشت و خبری از ساناز نشد غبار زمانه التهاب عشقم را فرو نشاند از قدیم گفتند عشقهای اتشین زود فرو می نشیند دیگر ساناز خاطره ای بود در دوردستهای ذهنم شاید پدر ساناز این موضوع را می دانست که دخترش را از این مهلکه نجات داد . گذشت تا یک روز بهار خبر ازدواج ساناز را به من داد بیچاره نمی دانست چگونه بگوید که ناراحت نشوم . ولی من که دیکی آن تب و تاب را نداشتم تنها گفتم :مبارک باشد . بهار گفت : چه شد تو که عاشق سینه چاکش بودی چگونه اینقدر بی تفاوتی ؟ گفتم مرز بین عشق و هوس به مانند تار مویی است که تنها با گذر زمان تفاوت این دو را می فهمی . در این مدت عشق جلو چشمانم بود ولی نمی دیدم تنها کسی که به فکرم بود و دلسوزم بود تو بودی بهارم تو خود جلوه عشقی و من امروز دلم را به دریا زدم و احساسم را گفتم می دانم شاید این حس یکطرفه باشد و تو را برای همیشه از دست دهم ولی این حرفها همانند بغضی گلویم را می فشرد . اشک در چشمان بهار حلقه زد و بی آنکه کلامی بگوید و مرا از این تلاطم بیرون بیاورد رفت و من با خود اندیشیدم که این آخر داستان من است . چهار سال گذشت امروز من و بهار تولد یک سالگلی فرزندمان نسیم را جشن می گیریم . بعدها بهار برایم گفت که او نیز عاشقم بوده و تنها بخاطر اینکه نمی خواسته مانعی بر سر راه عشق من و ساناز باشد هیچگاه حرفی به میان نیاورده . اخرین باری که ساناز را دیدم روز عروسیمان بود . در کنار شوهرش خوشبخت به نظر می رسید شاید با آمدنش به جشن ما می خواست به من بفهماند که کیارش تنها خاطره ای از گذشته هاست . تنها جمله ای که ساناز در آن روز به من گفت این جمله بود : از دل برود هر آنکه از دیده برفت . پایان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان عاشقانه,
[ دو شنبه 17 تير 1392 ] [ 16:55 ] [ غریبه عاشق ] [ ]